زمان گم میشود در تیک تاک تلخ فاجعه. زمان وحشتزده گوش خوابانده به اضطرابی عمیق که قد کشیده از لحظههایی شوم. حادثهای تلخ در بطن شهریورماه شکل میگیرد. از تمام زاویههای شقاوت، بوی تند توطئه و مرگ میوزد. ابلیس، بر تلّ اذهان پوسیده و غبار گرفته میخندد. همهجا پر میشود از بوی بالهای سوخته.هوا در شعلههای کینه میسوزد ...حادثهای شوم، ذهن تاریخ را میآشوبد. نفس ثانیهها بند میآید.در جام جان زمان، شوکران مرگ سرازیر میشود. فاجعه متولّد میشود.دستان ابلیس خونآلود است.دو پروانه در آتش عشق میسوزند؛ در آتشی که شعلهور است از کینه ابلیسیان. «باهنر» و «رجایی»، دو واژه نامآشنای تاریخ.
«رجایی»، همان معلّم ساده و مهربان که اندیشیدن را میآموزد. او که... ذرهای از تواضع و فروتنیاش نکاست.او که در طوافی عاشقانه، به عروجی سرخ رسید. و «باهنر» هنرمند عرصه شهادت...
چگونه باید گفت؟ چگونه میشود نوشت؟ حجم فریاد آن چنان وسیع است که از حنجره بیرون نمیریزد و نوک حقیر قلم تاب غلتیدن ندارد... کدام صفحه است که شهادت را سرخ بر آن بنویسند و آتش نگیرد؟ دستانِ به خون آلوده شیاطین، آخر چه وقت سیراب خواهند شد؟ عشق، پدیدهای آسمانیست، طریقی طولانیست. شمعی نورانیست... آری! این است...
چگونه میشود نوشت؟ لحظهی انفجار... جسمِ پروانهوارِ سوخته شما...این طریقت پروانگان است.دستهایی آلوده میوزند.... دستهایی که جرأت رویارویی ندارند دستهایی که فقط شیوه خیانت آموختنددستهایی که در مکتب ابلیس، الفبای پلیدی مشق کردند دستهایی که از پشت خنجر زدن را خوب بلدند.بگذار حقارت همیشگیشان را، در بیکرانگی پلیدی فکرهای شومشان مچاله کنند.بگذار دستهای شیطان، به خون سیراب شود. سایه شیرها هیچ گاه از سر بیشه کم نخواهد شد.عقاب، قویتر از آن است که کلاغها، از بلندای قلّه عزّت به پایین بکشندش.صدای مهیب، زبانههای آتش، انفجار، و در یک آن، آسمان از بوی بالهای سوخته سرشار شد. و بارانِ پروانههای سوخته، بر زمین بارید و زمین از تکه تکه پیکر عشق، گلفرش شد.و از خاک، رجایی و باهنر، به افلاک قد کشیدند. نامشان جاودان!
***
سالهاست که نام شما، مقدسترین کلمات شدهاند.
سالهاست که غم از لبان شهریور، خطبهها میخواند.
سلام بر آن رونق و درود بر آن جهت همیشه مستدام!
دفتر امور ایثارگران و معلولین
وزارت میراثفرهنگی، گردشگری و صنایعدستی